قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۲۴
پارت #۲۴
باران تقرییا قطع شده بود و خورشید در حال طلوع بود ، جئی و نامورو همچنان در زیرزمین بودن و
با صدای باز شدن درب زیرزمین سکوت عجیبی حکمفرما شد .
آیزاس به آرامی از پله ها پایین آمد و به نامورو و جئی خیره شد ، ساکت بودن در همچین شرایطی اصلا برای نامورو عادی نبود آیزاس میدونست نامورو در این موقعیت حتما گریه میکنه ، آیزاس جلوتر نیامد و سریع بالای پله ها برگشت و درب زیرزمین را بست .
جئی به آرامی زمزمه کرد:
[ممکنه نقشه من رو فهمیده باشه؟]
نامورو فقط در سکوت سرش را پایین انداخته بود و مشخصا استرس داشت .
جئی با احتیاط ایستاد و مشخص شد زنجیر های دستش باز بودن ! ، درست قبل از اینکه آیزاس برای بررسی اونا بیاد جئی متوجه یک تکهی زنگ زده روی زنجیر دور دستش شد و با استفاده از حرارت مستقیم سیم های لامپِ وسط اتاق تکهی زنگ زده را سوزاند و زنجیر رو با شکستنش باز کرد .
جئی با لحن جدی و مطمئن گفت:
[ باید نقشه رو عوض کنیم ، آیزاس رو نمیشه گول زد]
نامورو به آرامی با صدای ضعیف و ترسیده به جئی گفت:
[اصلا چرا از همون اول بهش اعتماد کردی؟]
جئی با عصبانیت جواب داد:
[خودت چرا بهش اعتماد کردی؟]
نامورو در حالی که اشک میریخت گفت:
[من مجبور بودم اگه باهاش همکاری نمیکردم اون من رو میکشت]
جئی با صدای آرامتر پاسخ سوالی که نامورو ابتدا پرسیده بود را داد :
[دخترم مریضه برای درمانش به پول نیاز دارم ، برام مهم نیست از چه راهی فقط بهش نیاز دارم نمیتونم بزارم اونم مثل پدرم بمیره]
نامورو به آرامی گفت:
[حتی به خاطرش آدم میکشی؟]
جئی بعد مدتی سکوت به آرامی گفت:
[بعضیا باید کشته بشن تا بعضيای دیگه زنده بمونن ، تا اینجا نمیخواستم با دستای خودم خون بریزم من میخواستم از آیزاس استفاده کنم اما حالا انگار باید برای زندگی دخترم زندگی چندتا عوضی رو ازشون بگیرم]
نامورو دستانش که با زنجیر بسته شده بود را بالا گرفت و به آرامی زمزمه کرد :
[دستای من رو چجوری میخوای باز کنی؟]
جئی به نامورو خیره شد و با لحن سرد و جدی جواب داد:
[کی گفته قراره تو رو هم آزاد کنم؟]
نامورو به آرامی دستانش را پایین آورد و روی زمین گذاشت و بی صدا شروع به گریه کرد ، نامورو خوب میدونست که جئی باهاش شوخی نمیکنه .
ادامه دارد ....
#متن #داستان #رمان
باران تقرییا قطع شده بود و خورشید در حال طلوع بود ، جئی و نامورو همچنان در زیرزمین بودن و
با صدای باز شدن درب زیرزمین سکوت عجیبی حکمفرما شد .
آیزاس به آرامی از پله ها پایین آمد و به نامورو و جئی خیره شد ، ساکت بودن در همچین شرایطی اصلا برای نامورو عادی نبود آیزاس میدونست نامورو در این موقعیت حتما گریه میکنه ، آیزاس جلوتر نیامد و سریع بالای پله ها برگشت و درب زیرزمین را بست .
جئی به آرامی زمزمه کرد:
[ممکنه نقشه من رو فهمیده باشه؟]
نامورو فقط در سکوت سرش را پایین انداخته بود و مشخصا استرس داشت .
جئی با احتیاط ایستاد و مشخص شد زنجیر های دستش باز بودن ! ، درست قبل از اینکه آیزاس برای بررسی اونا بیاد جئی متوجه یک تکهی زنگ زده روی زنجیر دور دستش شد و با استفاده از حرارت مستقیم سیم های لامپِ وسط اتاق تکهی زنگ زده را سوزاند و زنجیر رو با شکستنش باز کرد .
جئی با لحن جدی و مطمئن گفت:
[ باید نقشه رو عوض کنیم ، آیزاس رو نمیشه گول زد]
نامورو به آرامی با صدای ضعیف و ترسیده به جئی گفت:
[اصلا چرا از همون اول بهش اعتماد کردی؟]
جئی با عصبانیت جواب داد:
[خودت چرا بهش اعتماد کردی؟]
نامورو در حالی که اشک میریخت گفت:
[من مجبور بودم اگه باهاش همکاری نمیکردم اون من رو میکشت]
جئی با صدای آرامتر پاسخ سوالی که نامورو ابتدا پرسیده بود را داد :
[دخترم مریضه برای درمانش به پول نیاز دارم ، برام مهم نیست از چه راهی فقط بهش نیاز دارم نمیتونم بزارم اونم مثل پدرم بمیره]
نامورو به آرامی گفت:
[حتی به خاطرش آدم میکشی؟]
جئی بعد مدتی سکوت به آرامی گفت:
[بعضیا باید کشته بشن تا بعضيای دیگه زنده بمونن ، تا اینجا نمیخواستم با دستای خودم خون بریزم من میخواستم از آیزاس استفاده کنم اما حالا انگار باید برای زندگی دخترم زندگی چندتا عوضی رو ازشون بگیرم]
نامورو دستانش که با زنجیر بسته شده بود را بالا گرفت و به آرامی زمزمه کرد :
[دستای من رو چجوری میخوای باز کنی؟]
جئی به نامورو خیره شد و با لحن سرد و جدی جواب داد:
[کی گفته قراره تو رو هم آزاد کنم؟]
نامورو به آرامی دستانش را پایین آورد و روی زمین گذاشت و بی صدا شروع به گریه کرد ، نامورو خوب میدونست که جئی باهاش شوخی نمیکنه .
ادامه دارد ....
#متن #داستان #رمان
- ۲.۷k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط